فصل سیاه

ساخت وبلاگ
بعضی وقتا ما آدما از یه چیزایی براخودمون بت میسازیم .چون بهش نرسیدیم فکر میکنیم خیلی چیز مهمیه اما وقتی بهش میرسیم تازه میفهمیم تو خالیه....توش هیچی نیست...حداقل اون چیزی که فکر میکردیم نیست....میترسم .....میترسم از روزی که همه چیز برام بی معنا بشه...میترسم از روزی که به اون چیزهایی که دنبالشم برسم اما بفهمم توش هیچی نیست....میترسم از پوچی....میترسم از بت ساختن برای خودم...میترسم از مردن انگیزه ها....امروزیکی منو نصیحت کرد...گفت نرو پشیمون میشی...ولی من همچنان ثابت قدم هستممیترسم از روزی که به حرفش برسم. دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۶.15:14.سیاهه . فصل سیاه | فصل سیاه...
ما را در سایت فصل سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eskandari710o بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 18:26

ده روزی که از عمرم حساب نشد... همه چی فرق داشت...حساب وکتاب نبود...دودوتاچهارتا نبود...انگار زمان از حرکت ایستاده بود...هیچ چیزی برای توضیح دادنش نبود...جایی که با همه جا فرق داشت...اونجا فقط یه چیزو میتونستی ببینی....عشق....فقط همین سه کلمه...ده روزی که از عمرمن حساب نشد... شنبه بیستم آبان ۱۳۹۶.23:16.سیاهه . فصل سیاه | فصل سیاه...
ما را در سایت فصل سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eskandari710o بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 18:26

انه....تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت درپشت پردهای مه آلود اندوه پنهان بود.... با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت...ازتنهایی معصومانه ی دستهایت... آیا میدانی که در هجوم دردهاو غمهایت و درگیرودار ملال آور دوران زندگیت حقیقت ذلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود؟... آنه....اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری و درآبی بی کران مهربانی ها به پروازدراوریواینک آنه شکفتنو سبز شدن در انتظار توست...درانتظار توست جمعه بیست و ششم آبان ۱۳۹۶.11:54.سیاهه . فصل سیاه | فصل سیاه...
ما را در سایت فصل سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eskandari710o بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 18:26

سوار برباد... پاییز زرد...سرخ...نارنجی...پاییزمن...پاییزدوست داشتنی من...یک فصل باز کردن برای تو کافی نیست...تورامن یک عمر میخواهم...پاییزمن...درچشمانت غربتی احساس میکنم که درنهایت عمیق بودنش... ودرنهایت قوامش...گاهی نمازم را شکسته میخوانم...پاییز من...تورا به برگهای خشکت اما زیبا میشناسند...اما من تورا با غربتی که درنم باران لابلای پیچش باد وسکوت عظیمت میشناسم...پاییزمن...مراباخود ببر به آن سوی مرزهایت به سوی همان پنجره های که رو به تجلی باز است...گویند که قایقی بساز...اما ساختنش به دریا زدنش دل میخواهد...پاییز من...انقدر بی صدا می آیی که وقتی میروی هواسم پرت است سرم گرم است...وقتی میفهمم که همه جا دیگر سفید شده و من میمانمو انتظار...انتظار یک لحظه تنهایی... چهارشنبه هشتم آذر ۱۳۹۶.17:7.سیاهه . فصل سیاه | فصل سیاه...
ما را در سایت فصل سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eskandari710o بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 18:26